زندگی بی آرزو خالی ست ؛ من خالی شدم
مثل شبتابی که تابیدن فراموشش شده
چشم من چندی ست خوابیدن فراموشش شده
هیچکس هم علت بی خوابی ام را درنیافت
راز این دلتنگی و بی تابی ام را درنیافت
کس نمی فهمد مرا جز آنکه در خود گم شده ست
یا خیابانی که مالامال از مردم شده ست
ظاهراً خوشحالم اما از درون خوشبخت نه !
زندگی باید که جدی باشد اما سخت نه !
در بساطم تحفه جز شعر و جنون موجود نیست
معبدی سیارم اما هیچکس معبود نیست
زائری ناآشنا در معبدی ویران شده
با سری از شدت اندوه آویزان شده
من غریبم ! از دیار قبر و تابوت آمدم
از بخارِ سمی گوگرد و باروت آمدم
من غرورم را فقط وقت شکستن دیده ام
در درون خود دری در حال بستن دیده ام
گرچه گاه اهل یقین گاهی مردد می شدم
هر چه هستم ؛ من همان هستم که باید می شدم !!!
درود
وب قشنگی داری البته ی خورده سیاهیش زیاده
دست نوشته هات تووپن خیلی دوستشون دارم
خوشحال میشم ب وب من سر بزنی
بدرود
سلام ممنونم
منظورت از سیاهی دقیقا چیه؟رنگ قالب وبلاگم منظورته یا طرز نوشتنم.؟
حتما سر میزنم ممنونم که بهم سر زدی
سلام
ممنون که بهم سر زدید
وبلاگ قشنگی دارید
ترانش هم قشنگه
سلام خواهش میکنم وظیفه بود
ممنونم لطف دارین