روزانه های من

من و شیطونیام

روزانه های من

من و شیطونیام

روزانه 8

سلام بچه ها.هی روزگاررررررررررررررر اصلا اعصاب ندارم دیروز کلی ذوق داشتم که میرم عخشمو میبینم اما................از سر صبح که از اصفهان راه افتادم همش واسه این که لج منو در بیاره با زهره(یه همکلاسیامه)گرم میگرفت.اونقد دلم شکست که فقط فشار به خودم میاوردم که گریه نکنم    .                                                                                                                                       نمیدونم چرا من شانس از هیچی ندارم؟عیب از منه یا از هادی؟من که آدم مغروری نیسم پس چرا هر چی ادم مغروره به تور من میخورن؟ای خدااااااااااااا.بذارین از اولش بگم چی شد.صبح ساعت6:15 از خونه اومدم بیرون و رفتم دم پل بزرگمهر.تا 6:40 معطل شدیم تا همه اومدن.هادی هم اومد سلامش کردم و سوار اتوبوس شدم.توی راه مهشاد و حدیث و زهره کلی کرم ریختن و هادی هم اولش محل نمیذاشت.ساعت 9:15 رسیدیم بروجن.رفتیم توی یه پارک تا صبحونه بخوریم.یه حصیر پهن کردیم ومن نشستم.هادی هم اومد نشست کنار من.زیاد به روی خودم نیاوردم.صبحونه رو که خوردیم سوار اتوبوس شدیم.من نشستم پشت سر هادی و محل ندادم بهش.برگشت سمت عقب و شروع کرد با همه و من جمله من به حرف زدن.منم عادی باهاش رفتار کردم.تا اینکه رسیدیم اونجایی که مقصد اصلیمون بود(گرد بیشه 40 کیلومتری بروجن).باز اعصابم خرد بود.وقتی تمام وسایلو گذاشتیم پایین و زیر اندازو پهن کردیم باز هادی کنار من نشست اما من نمید.نم چرا همچین دل خوشی ازش نداشتم.همه یا پاسور بازی میکردن یا قلیون میکشیدن منم مثل بچه مثبتا نشسته بودم یه گوشه چون نه پاسور بلم و نه بخاطر ناراحتی قلبیم میتونم قلیون بکشم

هادی هم تا منو اونجوری دید گفت شما اهل هیچ خلافی نیستین؟گفتم نه.یه نیشخندی زد که از 100 تا فوش بدتر بود برام.



بچه ها دلم خیلی از دستش گرفته.چرا اینقد منو شکنجه میده؟هان؟مگه من چیکارش کردم؟  باشه آقا هادی.خدای منم بزرگه حتما حالتو میگیره که اینقد دل منو نشکنی.


خلاصه داشتم میگفتم.بعد پاسور بازی بلند شد شلوارشو عوض کنه چادرمو بهش دادم تا برگشت بهم داد و با حسین رضایی رفتن یه گشتی بزنن.رفته بودن یه جایی که خیلی درختای قشنگی داشت.اولش به من میگه بیا بعد که رفتم پشتشو میکنه بهم و با زهره میگه و میخنده.این به نظر شما شکنجه دادن نیست؟بعدشم با همدیگه آب بازی میکنن.خوب خداییه والا!!!!! سرش درد میگیره از من قرص میخواد.میخواد اون شلوار بی صاحبشو عوض کنه چادر از من میخواد.تشنه اش میشه از من آب میخواد.پوستش میسوزه از من ضد آفتاب میخواد اونوقت با زهره........... یا امام حسین اونقد داغونم,اونقد دلم گرفته,اونقد دل شکسته ام که دلم میخواد زار زار به حال خودم خون گریه کنم.


پام پیچ خورد اما به روی خودم نیاوردم.وسطی که بازی کردیم جفت پا زد تو قلم پام اما صدام در نیومد.از زور درد اشک تو چشان جمع شد اما باز دم نزدم که مبادا ناراحت نشه اونوقت این رسمشه؟از من خوشت نمیاد قبول.حداقل مردونگی داشته باش و نه زجرم بده و نه کتکم بزن.


سر ناهار اونقد نگام میکرد اما من جز با خوشرویی باهاش برخورد نکردم اما بعد ناهار باز دوباره شروع کرد.قلبم درد گرفته بود اما جلوش هیچی به روی خودم نیاوردم و به بهانه ظرف شستن رفتم سر چشمه و سیر گریه کردم.موقع برگشتن هم تو اتوبوس هی سرشو میگرفتن پاشو میگرفتن میگفت خانوم امینی(زهره رو میگم)منم فقط بغض کرده بودم و بیرونو نگاه میکردم انگار آخرش فهمید که دلم از دست کاراش پره.پیله کرد بهم.منم محل ندادم تا وقتی که رسیدیم اصفهان خداحافظی کردم و رفتم

دوستای عزیزم میدونم حرفای امروز من ناراحت کننده بود اما به خدا خیلی واسم دردناکه باید میگفتمشون.ببخشید که باعث ناراحتیتون شدم خومم تمام این حرفارو با گریه نوشتم.ببخشید فعلا بای                                                                 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد